روزی نظافتچی هواپیما که در حال تمیز کردن کابین خلبان بود، چشمش به یک کتاب کنار صندلی خلبان افتاد. روی آن نوشته بود: “کتاب راهنمای پرواز برای مبتدیان” (جلد اول).
او کتاب را باز کرد. در صفحه اول آن نوشته بود؛ برای روشن شدن هواپیما کلید قرمز را فشار دهید!
او کلید قرمز را فشار داد و هواپیما روشن شد!
نظافتچی خوشش آمد و کتاب را ورق زد. در صفحه دوم نوشته بود برای راه افتادن هواپیما دکمه آبی را فشار دهید و او هم دکمه آبی را فشار داد. هواپیما به راه افتاد!
نظافتچی به صفحه بعد رفت که نوشته بود برای پرواز کردن دکمه سبز را فشار دهید. او هم دکمه سبز را فشار داد و هواپیما شروع به پرواز کرد! نظافتچی به یکباره خودش را در آسمان دید. نیم ساعتی حال خوشی داشت تا اینکه تصمیم گرفت بنشیند.
او دوباره کتاب را ورق زد. در صفحه آخر نوشته بود: لطفا برای یادگیری نحوه نشستن، جلد دوم کتاب را تهیه کنید. ولی خب، از جلد دوم کتاب خبری نبود.
این حکایت نقل حال کسانی است که بیدانش، بینش و توانمندی تنها چند کلمهای را در زمینهای که هیچ تخصصی از آن ندارند بلغور میکنند و زمام امور را در دست میگیرند.
نکته امیدوارکننده در این حکایت این بود که نظافتچی خود به تنهایی سوار هواپیما بود، اما متاسفانه در زندگی واقعی هواپیما پر از مسافر است.
خسرو معصومی